گفتگو با دكتر سيد محمد مهدي جعفري
بعد از شهريور 20، عمدتاً كساني در عرصه مبارزات سياسي بودند كه صبغه فرهنگي نداشتند. آيت الله طالقاني در آن فضا به فعاليت سياسي پرداختند. شما از نگرش هاي منفي نسبت به دخالت روحانيون در امور سياسي از شهريور 20 تا كودتاي سال 32 و سپس تا سال 40 كه ايشان به شكل بسيار جدي تر وارد اين عرصه شدند، چه خاطراتي داريد؟
ايشان حقيقتا نه تحت تأثير مخالف بود نه موافق، ايشان با خداي خود عهده كرده بود كه قرآن را به صحنه اجتماع بياورد و جز اين هدفي و مقصودي نداشت. ايشان مثل يك آدم غير روحاني حاضر شد در حزب شركت كند، در جلسه اي بنشيند كه «حق وتو» نداشته باشد، مثل ديگران يك رأي داشته باشد، ديگران اظهار نظر كنند و او هم اظهار نظر كند. انقلاب نفساني كه مي گويند، اين است. قرآن مي فرمايد، «ان الله لايغيرو ما بقوم حي يغيروا ما بانفسهم » كسي كه آمد و نفس خود را تغيير داد، آيت الله طالقاني بود. مخالفت ها خيلي بيش از اينها بود. مي گفتند بعد از شهريور 20 و حتي اوايل سال 30، وقتي پاي منبر مي رفت و كسي بالاي منبر، حرف اشتباهي را مي گفت يا حديثي را به دروغ به هم مي بافت، آقاي طالقاني از پايين منبر نهيب مي زد و اعتراض مي كرد و لذا بخشي از جامعه وعاظ و غيرسياسيون با ايشان مخالف بودند و در مورد همين تفسير هم خيلي ها با ايشان مخالفت كردند، ولي ايشان هيچ توجهي به اين مخالفت ها نداشت. آنهايي كه موافق بودند مثل انجمن اسلامي مهندسين، دانشگاهيان،روشنفكران و امثالهم هم باعث نمي شدند كه ناگهان جو، ايشان را بگيرد و حرفي بزند كه مطابق خوشامد آنها باشد. خدا رحمت كند دكتر شريعتي را. مي گفت، «من وقتي با روشنفكري ها مي نشينم، به آنها انتقاد مي كنم و وقتي با بازاري ها مي نشينم، از بازاري ها انتقاد مي كنم.» و اين برخلاف ديگران است كه پيش هر كس مي نشينند، از بقيه انتقاد مي كنند. آيت الله طالقاني هم احساس رسالتي مي كرد و اين رسالت را بايد به هر قيمتي كه بود انجام مي داد، « ولا يخشونه لومه لائم» و حقيقتا من اين را در ايشان احساس كردم. مي گويند انسان ها در سه جا، خوب مي شود شناخت. يكي در مسافرت، يكي در زندان و يكي هم در موقع مرگ. هنگام مرگ هر چه در درون انسان هست بيرون مي ريزد و نمي تواند حقيقت درونش را پنهان كند و آيت الله طالقاني حقيقتاً اين گونه بودكه نه در مقابل ملي، نه در مقابل مذهبي و نه در مقابل ماركسيست، هيچ كدام تحت تأثير قرار نمي گرفت،بلكه همه را تحت تأثير قرار مي داد، چرا؟ چون پايبند اصولي بود و بدون توجه به چيزي، به آن اصول عمل مي كرد. البته اگر كسي به شكلي مستدل به ايشان اثبات مي كرد كه درباره نكته اي اشتباه كرده است، مي پذيرفت و نظر ديگران را مي شنيد و به ديگران احترام مي گذاشت.
از دستگيري سال 42 خود خاطراتي را نقل كنيد.
شب دوم خرداد 42 بود كه جلسه اي در منزل آقاي صدر حاج سيد جوادي داشتيم، البته ايشان خودشان نبودند. من رفتم شيراز و در حال تحقيق در مورد فردي بودم كه قرار بود عضو گروه ما شود، بعد كه برگشتم ديدم همان طرف كه من رفته بودم درباره اش تحقيق كنم، ما را لو داده است. من در شركت انتشار كار مي كردم. مسئولين تكثير و توزيع اعلاميه ها، صبح آن روز اعلاميه را از نهضت آزادي آورده و به من داد كه من اعلاميه هاي دانشكده را بدهم. من به دانش سراي عالي رفتم كه در ساختماني بود كه بعدها هتل شد، آن موقع مال با تمانقليچ و تحت اجاره آموزش و پرورش بود و داده بودند به دانش سراي عالي. رفتم آنجا و سهم آنهارا دادم و رفتم به خانه آقاي صدر در خيابان نظام الملك، پشت عشرت آباد. نشسته بوديم و داشتيم صحبت مي كرديم كه ريختند در خانه. سرهنگ پهلوان رئيس ساواك بازار، سرهنگ صدارت رئيس ساواك مركز و سرهنگ سليماني رئيس ساواك پيچ شميران همه با هم آمده بودند. سرهنگ پهلوان پرسيد، «جعفري كيست؟» گفتم، «منم!» معلوم شد از بازار مرا تحت تعقيب قرار داده بودند، چون آنجا حوزه ايشان بود. سرهنگ سليماني كه منزل آقاي صدر در حوزه اش بود، سرهنگ صدارت هم كه از مركز آمده بود. خلاصه هر هفت هشت نفر را گرفتند و بردند قزل قلعه. آن وقتي كه آقاي طالقاني در اسفند سال 41 دستگير شده بودند، ما و يك عده از دانشجوها هميشه به ملاقات ايشان مي رفتيم. اسفند 41 عيد فطر بود. مي دانستيم راهمان نمي دهند، اما مي رفتيم. روز عيد فطر از داخل زندان، صداي تكبير شنيديم، فهميديم كه آقا نماز عيد فطر را خوانده اند. ما پنجاه شصت نفر بوديم. از بيرون شروع كرديم به تكبير گفتن، آنها هم جواب ما را دادند. از اين جهت استوار ساقي از آن زمان، توي قزل قلعه، ما را مي شناخت. نصف شب بود كه ما را جداگانه بردند قزل قلعه. خوابيده بود و داشت اسم افراد را مي نوشت. به اسم من كه رسيد با لهجه مخصوص آذربايجانيش گفت، «هان! نهضت آزادي هم آمد.» پرسيد، «اسمت چيست؟» جواب دادم. گفت، «ببريدش پاسدار خانه.»ما را بردند پاسدارخانه و ديدم همه دوستان در آنجا جمع هستند. ما همان شب در پاسدار خانه قزل قلعه با هم تباني كرديم. مهندس بازرگان اصرار داشت كه هميشه بگوييد كه نهضتي هستيد. بعضي ها نمي گفتند. ما گفتيم كه دايره اين قضيه را بين خودمان سه تا مي بنديم. مهندس سحابي گفت، «من اعلاميه ها را مي نوشتم، آقاي حكيمي تكثير و آقاي جعفري هم توزيع مي كردند.»، چون كيف من پر از اعلاميه بود كه مرا گرفتند و تا آخر زندان هم همين را گفتيم. فرداي آن روز ما را بردند زندان موقت و آيت الله طالقاني را آزاد كردند. سوم خرداد و اول محرم بود.ما در زندان موقت شهرباني(موزه عبرت فعلي)، احساس كرديم توطئه اي در كار است كه ايشان را آزاد كرده اند. جو آن سال كاملا مشخص بود كه در ماه محرم خبري است. پيغام داديم كه، «آقا! آزاد كردن شما توطئه است.» ايشان جواب داده بود، «حواسم هست.» ايشان مي روند مسجد هدايت تا شب هشتم. شب نهم قرار بوده رئيس كلانتري بهارستان و اراذل اوباش آنجا بريزند داخل مسجد و شعار بدهند و دعوا و چاقوكشي راه بيندازند و بگويند كه ايشان را تحريك كرده. آقا هم كه حواسش كاملا جمع بود؛ شب نهم نمي رود مسجد و در مسجد را هم باز نمي كنند. اينها وقتي مي آيند و مي بينند كه در مسجد بسته است، خادم مسجد را مي زنند و مي فهمند كه آقا از دستشان بيرون رفته. آقا هم تا روز عاشورا در تهران بوده اند و بعد مي روند لواسانات. 15 خرداد كه پيش آمد، 17 خرداد ما را بردند زندان قصر. برخي از اعضاي جبهه ملي و نهضت آزادي و دانشجوها آنجا بودند. بعد از رفتن آيت الله طالقاني، مهندس بازرگان پيشنماز بود. آقا را كه آوردند، كشاورز صدر فرياد زد، «امام يمن! معزول شدي، امام اصلي آمد.» در يمن ژنرال صلال، عليه امام يحيي كودتا كرده بود و اين اشاره به او بود. ما رفتيم زير 8 استقبال آقا و خيلي خوشحال شديم. آقا سر راه يك كيسه ماستي گرفته بود، آن را به من داد و گفت اين را ببر داخل براي ناهار. يكمرتبه ديدم آقا را بردند شماره 2. افسر زندان گزارش داده بود كه آمده اند استقبال آقا ايشان را بردند زندان شماره 2 و ماخيلي ناراحت شديم. بالاخره جريان دادگاه كه شروع شد، آقا را آوردند زندان شماره 4، مهندس بازرگان و دكتر سحابي را هم از قزل قلعه آوردند آنجا و بعد، ما از آقا خواهش كرديم تفسير را شروع كنند. ايشان در جريان دادگاه، هفته اي يك روز تفسير داشت و تكليف دادگاه معلوم شد، جلسات تفسير شد هفته اي سه روز. خود ايشان گفت كه چون جزء آخر از سوره عم يتسائلون از سوره نباء، كليد فهم قرآن است و از سوره هايي است كه اول به پيامبر نازل شده، از آنجا شروع مي كنيم. ايشان مي گفتند و در اوايل من و مهندس رباني با هم مي نوشتيم و وقتي ايشان رفت، من تنها مي نوشتم. بعد متن را مي بردم نزد آقا و ايشان تصحيح و تكميل مي كردند و بعد من پاكنويس مي كردم كه چاپ شد.
جلد اول را كجا نوشتند؟
در همان زندان اولي كه بودند در 2 بهمن 41، از ذهنشان همه يادداشت ها را نوشته بودند و آخر مقدمه به اين مضمون مي نويسند، «خواننده مرا معذور دارد كه زنده اي در ميان قبر هستم و هيچ مدركي ندارم.» و واقعا همه جلد اول را از حافظه نوشته بود. جزء آخر دو جلد شد و جزء دوم را بعد از آن شروع كردند كه براي نوشتن مقداري از آن من بودم و بعد مرا فرستادند برازجان و وقتي برگشتم جزو دوم را تا نزديك آخر رساندند. خلاصه اينكه جزو اول و دوم و جزو آخر قرآن، حاصل زندان است كه جزو اول را خودشان نوشتند و بقيه را من نوشتم و ايشان تصحيح كردند.
در تصحيح روي چه چيزهايي حساسيت به خرج مي دادند؟
بيشتر روي كلمات حساسيت داشتند، البته من كه تندنويس نبودم و كلماتي را جا مي انداختم كه ايشان در ذهنشان بود و مي نوشتند. در سال 44 من به برازجان تبعيد شدم. ايشان مقداري از جلد دوم را شروع كردند. در خرداد 45 كه برگشتم به زندان قصر، دنباله كار را گرفتم و جلد دوم، جزو دوم قرآن را تا آخر سوره بقره گفتند. من و دو نفر ديگر از دوستان، در ارديبهشت 46 آزاد شديم. مثل اينكه در غياب ما آقا ديگر درس تفسير نگفتند. در آبان 46 كه سازمان بين المللي دفاع از زندانيان سياسي و بعضي از نويسندگان، از جمله سارتر، به وضعيت زندانيان سياسي ايران اعتراض كردند و شاه هم مي خواست تاجگذاري كند، به خاطر نشان دادن چهره اي موجه از خود، عده اي از زندانيان سياسي از جمله آقا و مهندس بازرگان را در آبان 46 آزاد كرد. باز من خدمتشان مي رفتم و دائما از ايشان مي خواستم كه كار را ادامه بدهند و مي گفتند كه دارم يك كارهايي مي كنم.
آن مقداري را كه آماده كرده بوديد، چه موقع چاپ شد؟
در سال 47،48. گمانم سال 50،49 بود كه كل مجلدات چاپ شدند.
تأثير آن در جامعه چه بود؟
آقا هميشه تأكيد مي كردند كه اين را براي طلبه ها و دانشجويان نوشته ام كه به فكر وادار شوند. خيلي ها به من مي گويند، «بيا و اين پرتوي از قرآن را ساده كن.» من مي گويم، «اصلا اين خلاف نظر آقاست. ايشان نمي خواست ساده بنويسد. مي گفت من طوري نوشته ام كه به فكر وادار شوند.»، حالا اگر سطح معلومات و فكر آمده پايين، مگر چقدر مي شود آن را ساده كرد و تازه اگر اين كار را بكنيم، ديگر پرتوي از قرآن نيست. اين كتاب در محافل بسيار خصوصي رواج داشت و افراد ديگر، كمتر به سراغش مي رفتند. در سال 58 كه مي خواستيم جلد 5، سوره آل عمران را چاپ كنيم،قبلا مقدماتش را فراهم كرده بوديم، اما تا صفحه 300 كه چاپ كرديم، ايشان فوت كرد. آقاي محجوب گفت كه تا به حال 160000 نسخه از پرتوي از قرآن با چاپ هاي متعدد به فروش رفته و چون الان آقا مشهورتر شده، جلد پنجم را 220000 نسخه چاپ كنيم، ولي خورد به آن دعواهاي سياسي و جناحي سال هاي اول انقلاب و اين كتاب ها ماندند و 160000 تا هم فروش نرفتند.
به هر حال، بعد از اينكه ايشان در سال 46 از زندان آزاد شدند، من مرتبا مي رفتم پيش ايشان و مي گفتم، «آقا! اين تفسير را ادامه بدهيد. اگر مي خواهيد من و سه چهار نفر ديگر بيايم اينجا بنشينيم و شما تفسير بگوييد.» مي گفتند، «نه، من وقتش را ندارم و خودم مي نويسم.» بعد دوباره رفتم سراغشان كه ببينم كار تا كجا رسيده. مي گفتند، «آقا! نمي گذارند.» از فلان روستاي طالقان كه مدرسه و حمام و مسجد مي خواست، پيش آقا مي آمدند تا آقاي فروهر و سرتيپ مسعودي كه مي خواستند در انتخابات شركت كنند و منزل آقا محل شور و مشورت بود. اين بود كه كار خيلي كُند پيش مي رفت. تا اينکه روزهاي آخر آزادي ايشان در سال 54، در آذرماه رفتم و گفتم،«آقا! تفسير چه شد؟» گفتند، «آل عمران را تمام و سوره نساء را شروع كرده ام. كپي گذاشته ام و دو نسخه نوشته ام. تو يك كپي را ببر كه اگر آمدند مرا گرفتند، يك كپي دست تو باشد كه هر وقت صلاح دانستي چاپ كني.» گفتم، «چشم.» آن روز كپي را ندادند و گفتند، «چند شب ديگر بيا.» من رفتم خانه و يكي دو شب بعد، آقا و آقاي هاشمي و آقاي لاهوتي و آقاي منتظري را گرفتند و اصلا هم معلوم نبود آنها را كجا برده اند. فرداي آن شب رفتم منزل ايشان و به خانم گفتم، «چيزي هم بردند ؟» گفت، «خوشبختانه يك برگ كاغذ را هم نبرده اند، فقط خودشان را برده اند.» گفتم، «آقا چنين چيزي گفتند.» گفت، «واستا بروم برايت بياورم.رفت و هر دو نسخه را برايم آورد. اين پيش من بود. شش ماه گذشت و كسي از جاي آقا خبر نداشت. حتي بعضي ها شايعه كشته شدن ايشان را پخش كردند تا بالاخره بعد از شش ماه به خانواده شان اطلاع دادند كه ايشان در اوين است. بعد از اولين ملاقاتي كه خانواده برگشتند، گفتند، «آقا براي تو هم يك چيزي فرستاده.» برخي از آيات سوره آل عمران را مجدداً تفسير كرده و يك يادداشت كوچك هم نوشته بودند كه، «اينها را با آنها تلفيق كن.» من ديدم اصلا اين تفسيرهاي زندان و يك حال و هواي ديگري دارند. همين طور منتظر بودم و ايشان اينها را مي فرستادند تا حدود 100 صفحه به شكل پراكنده شد و من ديدم كه اشعار مولانا را آورده اند. يكي يكي از خصيصه هاي تفسير در دوران اوين همين است كه به اشعار مولانا، بيشتر استشهاد كرده و هيچ منبعي هم نداشته اند و از حافظه بوده است. من مي ديدم بعضي هاشان اشتباه است. با علامه جعفري در ميان مي گذاشتم و ايشان مي گفت درستش اين است كه كامل مي كرديم. به هر حال اينها تمام شدند و بعد سوره نساء را كه قبلا 23 آيه آن را تفسير كرده بودند، كامل كردند و فرستادند. اين را كه فرستادند، با آقاي محجوب صحبت كردم كه، «چه كنيم؟» ايشان پرسيد، «برنامه ات چيست؟» گفتم، «مواردي را كه در تفسير آل عمران فرستاده اند، با قبلي ها تلفيق، يك مقداري را حذف و مقداري را اضافه مي كنم.» 160 صفحه آن در چاپخانه فاروس به شكلي بسيار مناسب و تميز چاپ شده بود كه آقا در آبان 57 آزاد شدند. من متن چاپ شده را بردم پيش ايشان، گفتند، «در اين تلفيق كردن ها، يك مقداري زياد و كم شده» و خودشان با خط خودشان تصحيح و بعضي چيزها را اضافه كردند. خلاصه ما ادامه داديم، اما همان گرفتاري هاي انقلاب و آن مسائل،كار را كند كرد. تا صفحه 300 يا 304 چاپ شده بود كه ايشان فوت كردند. من به سوره نساء دست نزدم و آن را عينا چاپ كردم، چه تفسير قبل از زندان، چه تفسير داخل زندان را كه شد جلد 6 و بعد فرهنگ پرتوي از قرآن را خودم در آخر جلد 6 گذاشتم.
عده اي معتقدند كه علت پويايي اين تفسير، بيشتر به زنداني بودن نويسنده و عدم دسترسي ايشان به تفاسير ديگر و تكيه بر برداشت هاي خودشان بر مي گردد. شما چقدر اين ديدگاه را قبول داريد؟
خيلي زياد. شاهد هم، كار استاد شريعتي است. مي گويند روزي استاد شريعتي در جلسه اي آيه ايرا مطرح مي كنند و مي پرسند، «منظور از اين آيه چيست؟» همه نظر مي دهند و دكتر شريعتي هم نظر مي دهد. به استاد شريعتي مي گويند، «تا آنجا كه من خبر دارم تو تفاسير را نخوانده اي. چطور به اين خوبي برداشت كردي؟» دكتر شريعتي مي گويد، «دقيقا به همين دليل كه نخوانده ام.» واقعا هم اگر ذهن فارغ از برداشت هاي ديگران باشد، آزادتر مي تواند بينديشد و حقيقتا اين را از روي تعصب نمي گويم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}